زیبایی چیست؟ چه چیزی زیبا توصیف میشود؟ آیا زیبایی وجودی خارجی دارد یا این که امری ذهنی است؟ آیا زیبایی مطلق است بدین معنا که یک پدیده زیبا برای همگان و همیشه زیبا است؟ رابطه هنر و زیبایی چیست؟ آیا انسان برای شناخت زیبایی نیاز به توان و قوه ویژهای دارد؟
برای روشن شدن موضوع بحث، ضروری است که توضیحی مختصر درباره ی دو مفهوم زیبایی و حقیقت داشته باشیم. نخست مفهوم حقیقت را در نظر می گیریم: این مفهوم با نظر به اختلافی که صاحب نظران در دیدگاه معرفتیِ خود دارند، به صورت های مختلف مطرح شده است. از آن جمله:
1 هر آن چه که موجود است و یا در جریان قوانین هستی به وجود می آید، حقیقت است.
2 حقیقت هر موجود واقعی است که ثباتی داشته باشد، زیرا در معنای حق، ثبوت وجود دارد.
3 حقیقت مانند حق، آن واقعیّت است که برای شدن و بودن شایسته است.
4 حقیقت عبارت است از تطابق درک که عمل قطب ذهنی است با واقعیّت درک شده که شیء در جهان عینی می باشد.
هر چهار معنی برای حقیقت در دیدگاه معرفت مطرح است. در این مبحث همه ی معانی چهارگونه منظور ماست. زیرا ما در این مبحث می خواهیم زیبایی و میل به زیبایی را در حال رویارویی با حقیقت به طور عام و در صحنه ی هنر مورد تحقیق قرار بدهیم، اعم از این که پذیرش و گردیدن مطابق آن حقیقت، موجب انبساط لذت بار روانی بوده باشد یا نه. به عبارتی دیگر، در این مبحث می خواهیم رویارویی انبساط لذت بار روانی را که با برقرارکردن ارتباط با زیبایی به وجود می آید، با پذیرش حقیقت که بعدی از ضرورت های حیات آدمی است، طرح و ارتباط آن دو را با یکدیگر بفهمیم.
با نظر به مطلوبیّت ضروریِ حقیقت در ارتباطات چهارگانه ی انسان (ارتباط انسان با خویشتن، با خدا، با جهان هستی و با همنوعان خود) می توانیم بگوییم: نسبت حقیقت با زیبایی ها، نسبت اصل حیات انسانی با کیفیت لذت بار آن است. اصل حیات و تلاش برای ادامه ی آن، و احساس ضرورتی که در وجود و بقای آن وجود دارد، پایه ی اساسی و کیفیت های لذت بار حیات مانند غذای خوب، لباس خوب، مسکن خوب، فروع و عوارض خوشایند آن است.
توضیحی درباره ی چهار نوع زیبایی
ما باید چهار نوع زیبایی اساسی را در این مبحث در نظر بگیریم:
1 زیبایی محسوس 2 زیبایی نامحسوس طبیعی 3 زیبایی معقول ارزشی 4 زیبایی یا جمال مطلق.
این تقسیم بندی در زیبایی را بعضی از زیبا شناسان مغرب زمین نمی پذیرند و زیبایی را در همان قسم اول که محسوس و به وجود آورنده ی انبساط لذت بار حسی در همه ی مردم است منحصر می سازند. و بدان جهت که این زیبا شناسان کاری با دیگر شکوفایی ها و لذایذ معقول ناشی از انبساط های معقول جان آدمیان ندارند، ما هم کاری به آنان نداریم، بگذارید آنان در تنزل دادن درک و دریافت و احساسات برین آدمیان راه خود را پیش بگیرند و ما هم با تعهدی که به حق و حقیقت و جان های آدمیان سپرده ایم، به تلاش و تکاپوی خود بپردازیم، و ضمناً این احساس را در درون خود شهود می کنیم که روزی فرا می رسد که آنان از دوام تماشا به پایین خسته و درمانده می شوند و کورک پشت گردنشان که ناشی از لذت پرستی است شفا پیدا می کند و سر به بالا نموده، زیبایی های نامحسوس طبیعی و بالاتر ازآن ها زیبایی های معقول ارزشی و بالاتر از همه ی آن ها، جمال مطلق را دریافت خواهند کرد.
رابطه ی زیباییی و حقیقت
نسبت حقیقت که بنا به تعریف اول (هر آن چه که موجود است و یا در جریان قوانین هستی به وجود می آید) شامل همه ی اقسام چهارگانه ی زیبایی (زیبایی محسوس، زیبایی نامحسوس و زیبایی معقول ارزشی و جمال مطلق) می شود. اما این قضیه که «هر حقیقت به همین معنی که گفتیم (حقیقت با تعریف اول) زیباست.» باید ببینیم مقصود از زیبایی چیست؟ اگر مقصود، زیبایی محسوس است که موجب انبساط لذت بار حسی است، پاسخ منفی است؛ زیرا اَشکال و نمودها و افعال بسیار فراوانی در عرصه ی واقعیت ها به وجود می آیند که نه تنها موجب انبساط لذت بار حسی نمی باشند، بلکه تنفر آور و کراهت بار هم هستند. یعنی انسان در حال اعتدال روانی و مغزی، آن ها را در منطقه ی زشتی ها می بیند و از برقرار ساختن ارتباط با آن ها احساس زجر و نفرت می نماید. و اگر زیبایی را به معنای زیبایی نامحسوس طبیعی در نظر بگیریم، مانند زیبایی آزادی، و علم محض با قطع نظر از جنبه ی قداست آن، و زیبایی نمودهای قدرت مشروط به این که در استخدام فساد قرار نگرفته باشند، این زیبایی هم، همواره با حقیقت بنا به تعریف اول منطبق نیست، زیرا چنان که گفتیم در عرصه ی واقعیت اَشکال و نمودها و افعال بسیار فراوانی روی می دهند که زشت و نفرت آور تلّقی می شوند.(و البته این که حکمت وجودی آن پدیده های زشت و نفرت آور چیست، مسأله ای است علیحده که در جای خود مورد بحث و تحقیق قرار گرفته است). اما زیبایی به معنای سوم (زیبایی معقول و ارزشی) مانند عدالت، حکمت، عفت، شجاعت و دیگر وارستگی های روحی، مسلم است که حقیقت به معنای اول با این زیبایی که ناشی از آگاهی و آزادی می باشد، ارتباط ندارد، مگر به این معنی که بگوییم یک روح آراسته با عدالت و حکمت و عفت و شجاعت و دیگر وارستگی های روحی نیز در عرصه ی وجود تحقق یافته و حصه ای از وجود را با زیبایی آراسته است.
اما جمال مطلق، نیازی به اثبات این که او حقیقت واقعی را در عالی ترین کمال دارا می باشد، ندارد.
از این مباحث که درباره ی رابطه ی چهار نوع زیبایی با حقیقت به معنای اول مطرح نمودیم، مباحث مربوط به حقیقت به معنای دوم و چهار نوع زیبایی هم روشن می شود؛ با این تفاوت که در حقیقت به معنای دوم، حالت ثبات زیبایی نوع اول که عبارت است از زیبایی های حسی و طبیعی که نمودهایی هستند در سطح طبیعت، پایدار نمی ماند و ثباتی ندارند؛ و زیبایی های نوع دوم (زیبایی های نامحسوس طبیعی مانند آزادی محض) اگر هم ثباتی داشته باشند، نسبی و محدودند، و فقط زیبایی های معقول و ارزشی و فوق همه ی آن ها که جمال مطلق و لم یزالی هستند، ثابت و پایدارند.
پس از این مقدمه، باید در نظر گرفت که اکثر قریب به اتفاق مردم، چنان تحت تأثیر زیبایی های محسوس و زیبایی های نامحسوس طبیعی قرار می گیرند که برای مغز آنان مجالی برای اندیشه در انگیزه های وجودی و نتایج طبیعی و روانی و اجتماعی حقایق باقی نمی ماند. مقصود آن نیست که اکثر قریب به اتفاق مردم در هنگام اشباع شدن با نمودهای زیبایی های محسوس، حقایق را منکر می شوند، بلکه مقصود این است که تأثیر لذت بار زیبایی های محسوس، مانع از برقرار ساختن ارتباطات فکری با حقایق متنوعی است که در امور فوق وجود دارد. به عنوان مثال بسیار ساده: وقتی که ما شمعی را روشن کردیم، قطعی است که تدریجاً این شمع رو به استهلاک می رود؛ یک یا چند ساعت روشنایی می دهد و سپس صورت شمع بودن را که روشنایی از مختصاتش بوده، از دست می دهد. حال، یک ساده لوحی را در نظر بگیرید که وسط روز برای زیبا ساختن گوشه ای از اطاقش، شمعی را که وسیله ای برای روشنایی خانه ی اوست روشن نموده و در آن گوشه می گذارد؛ پس از مدتی کم و بیش شمع خاموش می شود و تاریکیِ شب فرا می رسد! این همان دوست زیبایی و دشمن حقیقت است! که سعدی درباره ی اش می گوید:
ابلهی کاو روز روشن شمع کافوری نهد
زود باشد کش به شب روغن نبینی در چراغ
اگر این شخص زیبا پرستِ ناآگاه می دانست که حقیقت اصل نور که تاریکی ها را روشن می سازد، چنان زیباست که با زیبایی شمع در گوشه ای از اطاق در روز روشن قابل مقایسه نیست، مخصوصاً اگر سوختن شمع باعث شود که روشن کننده ی آن در تاریکی شب بدون نور درمانده شود. هم چنین است زیبایی های نامحسوس طبیعی، مانند آزادی و عواطف مادران مهربان درباره ی کودکان خود که با نمودهایی مانند بوییدن و بوسیدن و چسباندن به سینه و به کار بردن حروف و کلمات گسیخته برای شنیدن حروف ابتدایی و دیدن حرکات عاطفه انگیز اجزاء صورت کودک و خصوصاً چشمان وی ظهور پیدا می کند. هم چنین، کیفیت های مطلوب حیات، مانند آزادی و بهره برداری معقول از قدرت که از نوع زیبایی های نامحسوس طبیعی می باشند، نیز می توانند حقایق را از دیدگاه شخصی که به آن زیبایی ها جذب شده است بربایند. به این جمله ی بسیار زیبا که به ولتر نسبت داده شده است توجه فرمایید:
«من با این سخنی که شما می گویید، مخالفم، ولی حاضرم برای اینکه شما این سخن را آزادانه بگویید، جان خود را از دست بدهم.»!!
در این جمله ی ولتر، اهمیت فوق العاده ی آزادی بیان، در زیباترین عبارات بیان شده است. اما حقیقت یا حقایقی که از ذهن ولتر با تازیانه ی زیبایی مختل شده، عبارت است از:
1 ولتر، آزادی محض را در جمله ی مذکور محبوب مطلق قرار داده است، زیرا آزادی محض را به عنوان قیمت جان خود که محبوب مطلق هر انسان است تلقی کرده است. آیا مجرد این که من آزاد باشم که چنین کنم و یا چنان کنم، دارای ارزش است و یا ارزش آزادی، هنگامی اثبات می شود که در مسیر صلاح و رشد و کمال فردی و اجتماعی مورد بهره برداری قرار بگیرد. گمان نمی رود مغز متفکر ولتر اجازه بدهد که بگوید: آزادی محض اگر چه در راه فساد و افساد خود ودیگر انسان ها مورد بهره برداری قرار بگیرد، آن چنان مطلوب مطلق است که می تواند دارای قیمتی معادل جان امثال ولتر باشد.
2 این حقیقت که تحت الشعاع زیباییِ جمله ی ولتر قرار گرفته یا چنان که در بالا گفتیم با تازیانه ی زیبایی مختل شده است به این امر باز می گردد که علت مخالفت ولتر با آن سخن چیست؟ اگر علت مخالفت با آن سخن، فقط اختلاف سلیقه و ذوق و به طور کلی امری جزئی و قابل اغماض است، در حالی که آزادی شخص صاحب سخن که می تواند عظمت آزادی را در جامعه اثبات کند، در این صورت خلاف منطق نیست که ولتر جان خود را در دفاع از چنین آزادی از دست بدهد؛ و اما اگر مخالفت با محتوای سخن از آن جهت باشد که آن محتوا بر ضرر انسان ها و انسانیت تمام شود، مثلاً سخنی که آقای ولتر برای آزادی بیانش، آماده است که جان خود را از دست بدهد، ترویج استبداد و ظلم و روش عملی و فکری ماکیاولی است، در این صورت از آن متفکری (ولتر) که می خواهد جان خود را در راه آزادی بیان فدا کند، باید پرسید: آیا در این صورت هم حاضرید دست از جان خود بشویید؟ اگر پاسخش مثبت باشد، باید بگوییم آن چه که موجب دست از جان شستن آن متفکر شده است، خود آزادی بیان نیست، بلکه شاید مدتی بوده است که شخص مزبور از ناگواری های دنیا به تنگ آمده و به فکر خودکشی افتاده است، و یا جمله ی بسیار زیبای مزبور فقط برای ریا کاری بوده است که امیدوارم ما در این احتمال به خطا رفته باشیم.
بار دیگر این توضیح استدلالی را هم متذکر شویم که آیا این احتمال وجود ندارد که جمله ی ادبی بسیار زیبای مزبور در دفاع از آزادی بیان بتواند آزادی معقول میلیون ها و شاید میلیاردها انسان را به خطر بیندازد؟! و با سوء استفاده از این جمله، یک انسان عاشقِ ظلم و ماکیاولی گری اجازه پیدا کند با برخورداری از آزادی، صخره ی روی دهانه ی آتشفشان درونش را بردارد و مزارع و فرهنگ های اصیل آدمیان را به آتش بکشد!!!؟
به راستی، چه قدر زیبا بود که همواره حقیقت در قالب هنری زیبا برای بشریت تبلیغ می گشت. دقت کنید که حقیقت در چند بیت زیر چقدر زیبا جلوه گر شده است:
این زبان چون سنگ وفم آهن وش است
و ان چه بِجهد از زبان چون آتش است
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف
زان که تاریک است و هر سو پنبه زار
در میان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
وز سخن ها عالمی را سوختند
اگر روح انسان به حقیقت و زیبایی عدالت و عفت و حکمت و اختیار (آزادی شکوفا در مسیر خیر) و دیگر وارستگیهای روح و فداکاری ها در راه مصالح شایسته ی انسان ها که نه تنها هیچ حقیقتی را از وجود آدمی حذف نمی کند، بلکه همه حقایق را برای انسان ها زیبا می نماید آراسته شوند، حتی دو نوع «زیبایی محسوس طبیعی» و «زیبایی نامحسوس طبیعی» نیز، دو نمود نگارین و شفاف تلقی می شوند که بر روی کمال و شکوه هستی کشیده شده اند؛ کمال و شکوهی که نمودی از جمال الهی است.
چه عروسی است در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پر نگار بادا
اگر روزی فرا رسد که بلوغ و رشد مغزیِ بشری به حد نصاب خود برسد، قطعی است که در چنان روزی، رشد زیبایی را در حقیقت اگر چه به مذاق خود حیوانی او تلخ نماید و «حقیقت» را در هر جا که باشد، با جلوه هایی زیبا خواهد دید و زیبایابی و زیبا شناسی اش تبدیل به شهود و جمال و شکوه هستی خواهد شد که آیینه اش را در دل وی نصب نموده اند؛ نه چون زیبا یابی و زیبا شناسی شخصی که در زورقی گذرا نشسته است و چشمانش بوته های گلی را در ساحل لمس می کند و می گذرد.(1) در طول تاریخ، بشر به وسیله ی سخنان زیبا، بیش از سایر وسایل، حقایق را پوشانیده است.
نظری در تاریخ زندگی بشر بیندازید و ببینید که تا کجا گول الفاظ را خورده است و هنوز هم می خورد، با این که می بیند چگونه این الفاظ زیبا حقیقت را قربانی کرده اند و لاشه اش را بر دوش می کشند. آری، می بیند، اما باز هم می گوید چه قدر زیباست! این جاست که هنگام صف آرایی و رویاروییِ حقیقت و زیبایی به طور کامل نمودار می شود:
راه هموار است و زیرش دام ها
قحطیِ معنا میان نام ها
لفظ ها و نام ها چون دام هاست
لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست
آب را می نوشیم، اما ریگش را نمی بینیم؛ آب گوارا می نماید اما ناگهان می بینی که دهانت پر از ریگ شد. این جاست که باید به داد حقیقت رسید. ضرورت حقیقت در حدی است که اگر زیبایی به مصاف او درآمد، باید زیبایی را کنار گذاشت. زیبایی اگر خواست حقیقتی را از دست بشر بگیرد، باید به او گفت: «وظیفه ی بدی بر عهده گرفته ای! شأن تو بالاتر از این بود که آلت دست سودپرستان (یوتیلیتاریانیست ها) و لذت پرست ها (هدونیست ها) باشی. حیف نبود؟!» باید بگویم که جمال و زیبایی، خود حقیقتی است، مادام که حقیقت را همان گونه که هست به ما بنمایاند.
ابوریحان بیرونی در علت گرایش بت پرست های هند به بت پرستی و تسلیم آنان در برابر بت ها می گوید:
«بشر از آغاز زندگی اش بیش تر به جانب محسوس (زیبا) گرایش دارد تا معقول، و این نقص اوست.»
در سفر هندوستان، با بعضی از برهمن ها صحبت هایی داشتیم .خودشان می گفتند که ما هم چون شما و مسیحیت و یهود قایل به وجدانیت خدا هستیم، اما این بت ها اسباب تمرکز قوای مغزی و توجه ما به خدا می شود. دریغا که گروهی از مردم به بهانه ی پرستش خدا و به بهانه حقیقت گرایی پایشان در گل فرو می رود، هم چون عشق مجازی که عاشق می گوید: «من عشق مجازی را برگزیده ام تا از آن جا به عشق حقیقی برسم.»!! این سخن را نه از ملای رومی می توان پذیرفت نه از ملاصدرا و نه از ابن سینا. آن ها اعتقادشان بر این است که عشق مجازی می تواند راهی به سوی عشق حقیقی باشد.
در عشق مجازی، معشوق جای همه چیز را می گیرد و از طرفی دیگر، عاشق با انگیزگی خودخواهیِ مخفی، می خواهد معشوق را به عنوان عشق به زیبایی، تحت سلطه ی خود در آورد. اما در عشق حقیقی، عاشق می خواهد خود درجاذبه ی معشوق قرار گیرد که کمال مطلق است. آری، در عشق مجازی، عاشق می خواهد برای اشباع خود خواهی اش مالک آن زیبا شود، حال آن که در عشق حقیقی، انسان می خواهد از خود رها شود و به خدا برسد. مولوی در بیان ناگواری های عشق مجازی می گوید:
عاشقان از درد زان نالیده اند
که نظر ناجایگه مالیده اند
این در وصف آن عشاقی است که زیاد ناله می کنند و اصلاً بخش عظیمی از ادبیات جهان را گریه ی آقایان اشغال کرده است! می گوید: برو گریه کن! باید کفاره ی استهلاک نیروهای شخصیّت کمال گرای خود را بدهی که چرا این سرمایه ی بزرگ الهی را بیهوده صرف کردی، مثلاً برای چشمی یا ابرویی! آن شخصیت کمال گرایی را که می توانست بر همه ی هستی گسترده شود و بهترین نتیجه را از آن ببرد، مستهلک ساختی و حتی از این ارزان فروشیِ شخصیّت، لذت هم بردی!
بی قدریم نگر که به هیچم خرید و من
شرمنده ام هنوز خریدار خویش را
عشق مجازی محدود است و ناپایدار و در نهایت پاسخگوی جزئی از حیات طبیعی بشری است، حال آن که عشق حقیقی برای تصعید حیات انسانی ورها کردن او از محدود ماندن در طبیعت تلاش می کند. آیا در عشق های مجازی، جز این است که زیبایی محسوس رهزن حقیقت شده است؟ حال، می رسیم به این اصل که خود حسن و جمال، حقیقتی است از حقایق. این که حالت مخروطی دماوند با آن برفش زیباست، خود حقیقتی است؛ زیبایی آبشار، خود حقیقتی است و زیبایی مهتاب نیز همان طور. این ها همه واقعیّاتی هستند نظم یافته در یک مجموعه که در ارتباط با قطب ذاتی بشر، زیبایی را به وجود آورده است و موجب لذت نیز هست. پس بحث رویاروییِ زیبایی با حقیقت چیست؟
زیبایی دارای خصوصیتی است که می تواند محتوا را در خود بپوشاند و رویاروییِ زیبایی و حقیقت نیز درست از زمانی آغاز می شود که زیبایی بخواهد حقیقتی را مستور کند.
مثالی را برای روشن شدن مطلب ذکر می کنم: باغبانی وارد باغ شد و دید که یکی از درخت ها خشکیده است. صدازد: بچه ها اره بیاورید. اره آوردند و باغبان شروع کرد به بریدن درخت. درخت پرسید: چرا می بری مرا؟ باغبان گفت: خشک شده ای و دیگر آب حیات در تو اثر ندارد. گفت: درست است که خشکم، اما شاخه ام راست است و قامت موزونی دارم. باغبان گفت: ای کاش کج بودی، اما تر بودی و سبز:
باغبان گفتا اگر مسعودئی
کاشکی کژ بودی و تر بودئی
ادبیات ما مشحون را اشاراتی است به زیبایی معقول و سیرت زیبا، مثل این شعر سعدی:
ای که دستت می رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
سال دیگر را چه می داند حیات
یا کجا رفت آن که با ما بود پار
دیرو زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد گشتن و خاکش غبار
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار
سقراط را به تعبیری ستون تمدن مغرب زمینی ها می دانند، چرا که افلاطون را او تربیت کرده و افلاطون هم استاد «ارسطو» هاست. می گویند که این شخص در ظاهر از زشت ترین مخلوقات خدا بوده است: لب های کلفت: چشم های کوچک و چهره ای سیاه. روزی یکی از بچه های ثروتمند آتن به او رسید و گفت: چقدر خودت را گرفته ای؟ من پسر فلان کس، پسر فلان کس، پسر… اما تو که هستی؟ پسر یک مجسمه ساز و یک ماما! سقراط جواب داد: «درست گفتی، دودمان در تو تمام می شود، امّا از من دودمان آغاز می گردد». فرق منِ عالِم زشت با تو احمقِ زیبا در این است. می گویند نرونِ ضد حیات بشری هم خیلی زیبا بوده است. رویاروی یا تعارض زیبایی و حقیقت، از هنگامی طرح می شود که زیبایی بخواهد ظرفی باشد برای محتوایی. همان طور که حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه اله) در مسأله ی انتخاب همسر فرمود: ایّاکُم وَ خَضراءَ الدَّمِنِ «بپرهیزید از سبزه های با طراوتی که در مزبله روییده اند». این مثل را برای دختران زیبایی فرموده اند که در خانواده های بد پرورش یافته اند… و از این جا معلوم می شود که زیبایی محسوس برای مردم معمولی در این دنیای غوطه ور در کمیت ها، نقل و نباتی است که دلتنگ نشوند.
زیبایی بسیار مهم است، اما به شرط آن که همسو با محتوایی باشد که می خواهد ارائه دهد:
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
وز سخن ها عالمی را سوختند
ظالم آن قومی که چشمان دوختند، اما از سخن های زیبا، آزادی، برابری، برادری… با همین کلمات دنیا را گرفتند و رفتند. کوزه، بسیار زیبا، اما آبش زهر آلود! چه باید کرد با این کوزه ی جواهر نشان زرین، اما پر از مایع زهرآگین؟!
توضیح رابطه ی زیبایی و حقیقت و هنر
بدان جهت که ارزش زیباییِ حقیقت و برداشت اشخاص ازآن ها به جهت اختلاف آنان در طرز تفکرات و وضع روانی و موقعیّت های خاص فرهنگی، مختلف است، لذا نمی توان رابطه ی بین سه مفهوم مزبور (زیبایی و حقیقت هنر) را به طور مطلق و یکسان در نظر گرفت. می توان این قضیه را به عنوان یک اصل در این مبحث مطرح نمود که هر اندازه رشد مغزی و کمال یک انسان بالاتر باشد، هر حقیقت و هنر مفید و انسانی را زیبا تلقی خواهد کرد؛ با این معنی که همان انبساط روانی را که در حال شهود زیبایی ها در خود احساس می کند، در موقع دریافت یک حقیقت و یک اثر هنریِ مفید بر حال انسان ها، همان انبساط را در درون خود دریافت خواهد کرد. البته تردیدی در اختلاف انواع انبساط روانی در دریافت حقایق و آثار هنری گوناگون وجود ندارد؛ همان گونه که انبساط هایی که در دریافت زیبایی به وجود می آیند، با یکدیگر مختلف می باشند. علت اصلی احساس زیبایی در حقایق و آثار هنریِ مفید به حال انسان ها، مربوط به تصورات و دریافت های اشخاص معمولی که زیبایی را تنها در رنگ ها و اَشکال و نمودهای موزون و خوشایند، می بینند، نیست؛ بلکه مربوط به یک شهود والایی است که درباره ی فروغ ملکوت هستی در این جهان
بزرگ در درون خود دارند.
به جهان خرّم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
اهالی فلسفه بویژه آنان که به فلسفه هنر دلمشغولند در باب امر زیبا و این دست از پرسشها بسیار تدقیق و مداقه کردهاند. فلاسفه سعی دارند علاوه براین که قواعد و اصول زیبایی را استخراج کنند، حقیقت و مشخصات امر زیبا را نیز تبیین و توصیف کنند. این حوزه از فلسفه که به تحلیل زیبایی و چیستی امر زیبا میپردازد، زیباییشناسی (aesthetics) نام دارد. در واقع زیباییشناسی در کنار منطق، اخلاق، متافیزیک و شناختشناسی یکی از شاخههای پنجگانه کلاسیک فلسفه به شمار میرود. زیباییشناسی به عنوان مقولهای فلسفی در قرن هجدهم ظهور یافت اما بیشک اندیشیدن درباب پرسشهای زیبایی شناسانه به پیش از این و احتمالاً به دوران باستان باز میگردد.
زیباییشناسی در مقام تعریف، نظریهای است در باب زیبایی که هر دو جنبه زیبایی یعنی زیبایی طبیعی و زیبایی هنری را در بر میگیرد. دانش زیباییشناسی در باب تأثیر زیبایی بر مخاطب (زیبایی شناسی انگیزشی)، روند آفرینش هنری (زیباییشناسی آفرینشی)، بستر پذیرش هنر از سوی جامعه (زیباییشناسی پذیرشی) و همچنین درباره شرایط داوریهای ارزشی و سلیقهای زیباییشناسانه تحقیق و کنکاش میکند.
در زیباییشناسی هنر، سه نظریه اصلی و محوری برای تبیین و تعریف هنر وجود دارد؛ بازنمایی، فرانمایی و فرم.
● نظریه بازنمایی
نظریه تقلیدی بودن هنر توانست اعتبار و مرجعیت خود را تا قرن نوزدهم حفظ کند. اما این نظریه نمی توانست در هنرهای مختلف با سهولت یکسانی قابلیت اطلاق داشته باشد. در واکنش به این امر نظریه بازنمایی (representation) به جای نظریه تقلید در هنر ظهور پیدا کرد.
بازنمایی در لغت به معنای نماینده چیزی بودن یا حضور دیگری را تکرار کردن است. بدین معنا که اثری به گونهای چیز دیگر را بنمایاند که برای مخاطب قابل درک و شناخت باشد. در واقع نظریه بازنمایی نظریه تقلید در هنر را بازسازی کرد و به آن جامعیت بخشید اما با وجود این جامعیت و توسع معنایی، باز نظریه بازنمایی قادر نبود تحولات جدید هنر را به طور جامع شامل شود؛ چرا که اگر نظریه بازنمایی را در قالب فرمول بیان کنیم چنین میتوان گفت که الف (تصویر، داستان، شعر و…) در صورتی بازنمایی ب (منظره، انسان، واقعه و…) است که یک آفریننده قصد کند که الف بازنمایی ب باشد و مخاطبان هم درک کنند که الف به قصد آنکه بازنمایی ب باشد آفریده شده است. اما به اعتبار چنین تعریفی از هنر، آثار هنری بسیاری هستند که بازنمایی نیستند چرا که هنرهایی چون معماری متعارف، نقاشی انتزاعی و یا موسیقی ناب را در گستره معنایی و تعریفی خود نمیگنجاند. بنابراین تنها آفرینشهای هنر مدرن نبودند که کلیت شمول این نظریه را مخدوش میکردند بلکه بسیاری از هنرهای سنتی نیز در گستره تعریفی این نظریه نمیگنجیدند. پس به این اعتبار نظریه بازنمایی نمیتوانست به مثابه یک نظریه فراگیر در هنر عمل کند.
● نظریه فرانمایی
نظریه بازنمایی بر ویژگی عینی جهان خارج تکیه داشت ولی در پایان قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم چرخش مهمی در سپهر گفتمانی هنر غرب به وجود آمد و آن اینکه هنرمندان از سیر آفاق به سیر انفس متمایل شدند و به جای بازنمایاندن جلوههای بیرونی اشیا، تجارب ذهنی خویش را کشف و احساسات درونی خود را بازنمایاندند. این چرخش گفتمانی به وضوح در هنر رمانتیک بروز یافت. جنبش رمانتیسیسم عمیقاً جریان آفرینش آثار هنری را تحتالشعاع خود قرار داد چنانکه بسیاری از مورخان بر این باورند که ما هنوز هم زیر سایه سنگین هنر رمانتیک به سر میبریم.
نظریهپردازان اکسپرسیون (نظریه بازنمایی) بر این باورند که هنرمند احساس و عواطف درونی خویش را انتقال میدهد و از این طریق با جهان خارج ارتباط برقرار میکند و کار هنر چیزی نیست جز انتقال دادن و ارتباط برقرار کردن. نقاش یا موزیسین منظره یا واقعهای را مینگرد و احساس غم یا شادی میکند و سپس آن را چنان بر بوم یا به نت میآورد که شادی احساس کرده خویش را به مخاطب اثرش نیز انتقال دهد. هر قدر این انتقال عمیقتر باشد مخاطب از هنر آن هنرمند لذت بیشتری میبرد و آن را نابتر مییابد.
نظریه اکسپرسیون یا فرانمایی از نظریههای بسیار تأثیرگذار در تاریخ هنر بوده که بسیاری از اهل نظر هنوز هم معتقدند که این نظریه به بهترین نحو میتواند ماهیت هنر را توصیف و تبیین کند. از نظر آنان، هنر جهان را برای ما انسانی میسازد و مرگ، عشق، پیروزی، ناکامی و… را در قالبهای انسانی برای ما ملموس و محسوس میکند.
در واقع ایده محوری در نظریه اکسپرسیون این است که همه هنرها بیانگر احساس و عاطفهاند.
● نظریه فرمالیسم
فرمالیسم هم همچون اکسپرسیون واکنشی بود به نظریههای بازنمودی و همانطور که نظریههای اکسپرسیون بیشترین ظهور را در هنرهای رمانتیک یافتند هنرهای انتزاعیای چون کوبیسم و مینیمالیسم هم بستر بروز فرمالیسم را فراهم کردند. از دیدگاه فرمالیستها در صورتی پدیدهای اثر هنری تلقی میشود که دارای فرم معنادار « significant form » باشد، بدین معنا که مجموعه خطها، رنگها، اصوات و اجزای آن پدیده آفریده، در مخاطب تجربه زیبایی شناختی ایجاد کند.
تجربه زیبایی شناختی چگونه تجربهای است که مثلاً رفتن به کنسرت موسیقی را از تجربه مهمانی و پارک رفتن، خواندن کتاب سیاسی و تجربه خرید لباس و… مجزا میکند در حالی که آثار هنری با وجود تنوعی که دارند اما در این امر که در مخاطب تجربهای زیبایی شناختی پدید آورند، مشترکند.
صاحب نظران تجربه زیباییشناختی را به نوعی تأمل همراه با مراقبه تعبیر کردهاند که خود غایت خود است و وسیلهای برای متحقق کردن هدفی جز خود نیست. در واقع تجربهای بیغرض و فارق از تعلق است.
در چارچوب این نظریه یک پدیده در صورتی اثر هنری است که به قصد ایجاد تجربه زیباییشناختی در مخاطب آفریده شده باشد. یکی از پارامترهای این تعریف «قصد» خالق اثر است که میتوان آن را «قصد زیبایی شناختی» نامید. قصد زیبایی شناختی تنها به معنای قصد هنرمند در ساختن اثر نیست چه بسا یک اثر به قصد برانگیختن احساسات مذهبی یا آموزش اخلاقی ساخته شود ولی چنین اثری در صورتی اثر هنری خواهد بود که ایجاد تجربه زیبایی شناختی نیز در آن قصد شده باشد و دقیقاً با چنین شاخصهای است که میتوان آثار هنری را از پدیدههای طبیعی مجزا کرد؛ چرا که پدیدههای طبیعی هم همچون آثار هنری میتوانند در فرد تجربه زیبایی شناختی ایجاد کنند و چنانچه مفهوم «قصد» در تعریف زیبایی شناختی هنر گنجانده نشود تعریف بیش از حد جامع خواهد بود و نمیتوان بین هنر و غیرهنر وجه ممیزی قائل شد.
به طور کلی نظریههایی که در زیباییشناسی هنر طرح و بحث میشوند در دو گروه ردهبندی میشوند:
۱) نظریههای تمجیدی
۲) نظریههای مقولهای.
نظریههای مقولهای معیارها و ویژگیهایی را عرضه میکنند که براساس آنها بتوان هنر را از غیرهنر بازشناخت. در واقع به چیستی هنر در وضع واقعی و موجود آن میپردازند. نظریههایی که هنر را تقلید طبیعت میدانند از جمله نظریههای مقولهای محسوب میشوند. نظریههای تمجیدی به هنر در وضع مطلوب یا آرمانی یا ارزشی آن نظر دارند و در باب مطلوبیت هنر سخن میگویند. نظریههایی که هنر را تجلی احساسات عالیه انسان میدانند از جمله نظریههای تمجیدی هستند. از نظر تئوریسینهای این گروه هر آنچه هنر خوانده شود حائز ارزش است. آنها برای هنر شأنی والا قائلند و به سادگی رضایت نمیدهند که بر هر فعل و شیئی ساخته یا یافتهای نام هنر نهاده شود.
آخرین دیدگاهها